| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
<-PollItems->
خبرنامه وب سایت:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 8
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 9
بازدید کل : 632953
تعداد مطالب : 433
تعداد نظرات : 28
تعداد آنلاین : 1
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان جوانان دارالولایه سیستان و آدرس h.alamdar.z.LXB.ir لینک نمایید..یاعلی
پس از مراجعت از سفر،از مرد عطار آن امانت را طلب کرد،عطار منکر گردید،مرد هندی در کار خود بیچاره و حیران شد و پناهنده به قبر مطهر حضرت امیرالمومنین شد و گفت یا علی من برای اقامت در جوار قبر شما،ترک وطن و آسایش نموده و تمام داراییم را نزد فلان عطار گذارده ام و حال او منکر شده و جز آن هم مالی ندارم و شاهدی برای اثبات آن هم ندارم و غیر از شما کسی نیست که به داد من برسد.
شب در عالم خواب،آن حضرت به او فرمود:هنگامی که دروازه شهر باز می شود بیرون برو و اول کسی را که دیدی امانت خود را از او مطالبه کن،او به تو می رساند،چون بیدار شد،از شهر خارج گردید،اول کسی که دید،پیری عابد و زاهد بود که پشته هیزمی بر دوش داشت و می خواست آن را بفروشد و به مصرف عیالش برساند؛پس حیا کرد که از او چیزی بخواهد و به حرم مطهر بازگشت.شب دیگر در خواب همان سخنان شب گذشته را به او گفتند.فردا همان شخص را دید و چیزی نگفت.شب سوم نیز همان را که شب های گذشته گفته بودند به او گفتند و روز سوم نیز همان مرد شریف را دید.به ناچار حالات خود را برایش گفت و مطالبه امانت از او کرد.
آن بزرگوار ساعتی فکر کرد،سپس فرمود:فردا بعدازظهر نزد دکان عطار بیا،تا امانت را به تو برسانم.
فردا هنگام اجتماع خلق،زاهد نزد عطار آمد و فرمود:امروز موعظه کردن را به من واگذار،او قبول کرد.
پس به مردم گفت:ای مردم!من فلان،پسر فلان هستم و از حق الناس سخت در هراسم و به توفیق الهی دوستی مال دنیا در دلم نیست و اهل قناعت و عزلت هستم،با این اوصاف پیشامد ناگواری برای من واقع شده است که می خواهم امروزشما را از آن باخبر کنم و شما را از سختی عذاب الهی و سوزش جهنم بترسانم و بعضی گزارشات روز جزا را به شما برسانم.
بدانید که من محتاج به قرض گرفتن شدم،از یک نفر یهودی ده قران قرض گرفتم و شرط کردم که در مدت بیست روز به او پس بدهم یعنی روزی نیم قران به او بدهم؛تا ده روز نصف طلب را به او رساندم و بعد او را ندیدم،احوالش راپرسیدم،گفتند:به بغداد رفته است.
پس از مدتی شبی در خواب دیدم،گویا قیامت برپا شده است و مرا و مردم را برای موقف حساب احضار کردند.
من به فضل الهی از آن موقف خلاص شدم و جز بهشتیان رو به بهشت حرکت کردم،چون به صراط رسیدم،صدای نعره جهنم را شنیدم و پس از آن،مرد یهودی را دیدم که مانند شعله آتش از جهنم بیرون امد و راه را بر من بست و گفت:پنج قران طلب مرا بده و برو.پس زاری کردم و گفتم:من در مقام جستجو از تو بودم و تو را ندیدم که طلبت را بدهم.
گفت:تا طلب مرا ندهی نمی گذارم رد شوی.
گفتم:اینجا چیزی ندارم.
یهودی گفت:پس بگذار یک انگشت خود را بر بدنت گذارم تا کمی از سوزش من کم شود،من این مطلب را پذیرفتم.پس انگشتش را بر سینه ام گذاشت از سوزش آن جزع کردم و بیدار شدم،دیدم جای انگشتش بر سینه ام زخم شده است و می سوزد،تا به حال هم مجروح است و هر چه مداوا کردم فایده نبخشید،سپس سینه خود را گشود و نشان مردم داد چون آها دیدند،صداها به گریه و ناله بلند شد.
عطار نیز از عذاب الهی سخت هراسان شد مرد هندی را به خانه خود برد و امانت را به او داد و معذرت خواست و طلب حلالیت کرد.
نویسنده : محمد جواد صابریان ثانی
نظرات شما عزیزان: